~حقیقت پنهان~

•پارت ۲۷•
؟: خب عزیزم، تعریف کن چه اتفاقی برات افتاده.
همون‌طور که انتظارش می‌رفت اشک ناخواسته توی چشمام جمع شد و سنگینی بغض دوباره افتاد روی سینم.
لایرا: °خانوادم...°
؟: خانوادت؟ چه بلایی سرشون اومده؟!
لایرا: °اونا...اونا...°
حرفمو نتونستم کامل کنم و سدی که برای بغضم درست کرده بودم در یک لحظه شکست و گریم گرفت.
شدو: °هی هی هی...!°
احساس کردم که شدو سریع اومد سمتم و دستش رو روی شونم گذاشت ولی این کمکی به آروم شدنم نکرد. در همین حال دست اون پیر مرد هم روی اون یکی شونم حس کردم.
؟: عزیزم...سعی کن آرامشتو حفظ کنی. ما باید بدونیم چه اتفاقی برای تو و خانوادت افتاده، باشه؟
لایرا: °خونمون...خونمون...آتیش گرفت...فقط من تونستم...فرار کنم...°
شوک و نگرانی رو توی چهره‌ی جفتشون تشخیص دادم، با اینکه حال درست‌درمونی نداشتم.
شدو: °چی؟!°
؟: وای خدا...الان حال خودت خوبه دخترم؟!
شروع کرد به بررسی کردنم ولی بدنم آسیب خاص و قابل توجهی ندیده بود.
لایرا: °من چیزیم نشده...ولی مادر و پدرم...-°
؟: باید سریعتر پیگیریش کنیم؟ خونتون چه سمتی بود عزیزم؟
با هر سختی‌ای که بود به سوالاتی که داشت جواب دادم و شدو هم به طرز قابل توجهی سعی داشت هوای منو داشته باشه. بعداز اینکه اطلاعات کافی رو ازم گرفت بلافاصله بلند شد تا اول از طریق پلیس محلی پیگیریش کنه.
؟: شدو، میرم که با پلیس محلی تماس بگیرم. ببرش طبقه بالا به اتاق خالی تا اونجا استراحت کنه. بهش نیاز داره.
شدو: °چشم پروفسور.°
لایرا: °نه! نمیتونم استراحت کنم...! خانواده من الان-°
دستی که روی شونم قرار گرفت حرفم رو قطع کرد و وقتی سرم رو برگردوندم طبق انتظارم شدو رو دیدم.
شدو: °هی هی! آروم باش دختر...الان بهترین موقعیت برای تو استراحته.°
لایرا: °ولی-°
شدو: °ششش...با پریشونی قرار نیست کمکی به اوضاع بکنی.°
لایرا: °پس مادر و پدرم چی؟°
شدو: °پروفسور داره پیگیریش می‌کنه. مگه نشنیدی چی گفت؟ حالا بیا...°
دیگه نزاشت حرفی بزنم. بازوم رو گرفت و من رو به سمت راه‌پله برد و این حرکت سریعش باعث شد پتو از روی شونه هام بیوفته.
لایرا: °هی! وایسا!-°
ولی متوقف نشد تا جایی که به طبقه بالا و به سمت در یه اتاق رفت و بازش کرد. آروم بازوم رو ول کرد و در رو برام بیشتر باز کرد تا اول وارد بشم ولی تردید داشتم. خیلی سریع شک و تردید رو از روی چهرم خوند و لبخند ملایمی به من زد.
شدو: °بهم اعتماد کن. الان تنها چیزی که بهش احتیاج داری استراحته. بیا داخل...°
پاهام با هر قدمی که به داخل اتاق برمیداشتم می‌لرزید. از خستگی، از درد، از شوک وقایعِ امشب. از همه چیز...
دیدگاه ها (۰)

~حقیقت پنهان~

~حقیت پنهان~

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط